ز شرم سرنوشتی کز ازل بنیاد من دارد


عرق در چین پیشانی زمین آبکن دارد

بساط ناز می پردازم اما ساز فرصت کو


مه اینجا پیشتر ز آرایش دامن شکن دارد

به این فرصت بضاعت هرچه داری رفته گیر ازکف


گمانی هم کزین بازیچه بردی باختن دارد

وفا جز سوختن آرایش دیگر نمی خواهد


همین داغست اگرشمع بساط مالگن دارد

خموشی چشمهٔ جوشست دریای معانی را


مدد از سرمه دارد چون قلم هرکس سخن دارد

به این نیرنگ تاکی خفت افلاس پوشیدن


فلک صد رنگ می گرداند و یک پیرهن دارد

پی یک لقمه در مهمانسرای عالم حاجت


هوس تا دست شوید آبروها ریختن دارد

بهار عمر باید در خزان کردن تماشایش


گل شمعی که ما داریم در چیدن چمن دارد

به جایی واکشیدی کز سلامت نیست آثاری


تو مست خواب و این ویرانه دیوارکهن دارد

دو روزی عذرخواه نالهٔ دل بایدم بودن


غریبی در دیار بیکسی یاد وطن دارد

اگر از غیرت طبع قناعت آگهی بیدل


به سیلی تا رسد کارت طمع کردن زدن دارد